یه وقتایی ... یه کارایی ... یه فکرایی ...


سه شنبه 17 مهر 1386
یه وقتایی ... یه کارایی ... یه فکرایی ...

بعضی وقتا آدم تو یه شرایطی قرار میگیره که فکرشم نمیکرده! و دلش هوای زمانی رو میکنه که میخواسته به اهداف بزرگش برسه !!! هنوز نرسیده اما حالا میبینه که هنوزم دیر نیست و شاید خیلی وقت داره برای رسیدن ... انگار یه انرژی خاصی پیدا میکنه ... اما این وسط ممکنه برای رسیدن به اون اهداف ممکن باشه چیزهایی رو برای مدت کم یا زیادی از دست بده ...ولی خیلی اهمیت نداره ... انقدر این اهداف بزرگن که حتما ارزششو دارن ... و آدم اون زمان چقدر میتونه شاد باشه از انرژیی که گرفته !!! حالا من خیلی کار دارم ... نمیدونم دوباره کی میتونم اینجا بیام ... شاید برای مدتی نباشم ... اما همیشه به فکرتونم ... اینجا رو و شماهارو دوست دارم ... و تو رو هم ... اینجا تنها آرامگاه شب های سیاه منه ... اما شاید باید این شب های سیاه رو چند وقتی حداقل برای مدت کوتاهی ستره بارون کنم ... تا به چچیزهایی برسم .... اما حتما بر میگردم ... شاید چون یه شبی  ... یه ساعتی ... یه جایی همین نزدیکیا ... گرانبها ترین چیزی رو که داشتم گذاشتم ... حالا باید ازش مراقبت کنم ... اما یکم بینش وقفه میفته ... چیزی نمیشه ... بازم مراقبشم اما اینجا نه ... فعلا تا زمانی که بیام ... خداحافظ .


شنبه 31 شهریور 1386
پاییز...

یا مولا دلم تنگ اومده/ شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ اومده

الان یه آقاهی داشت تو کوچه اینو میخوند ... آکاردئنم میزد ... خیلی صداش خوبه ... من که رفتم تو حس ... گریه کردم ... خالی نشدم اما ... دستش درد نکنه ... خدا صداشو بشنوه ...به همین قشنگیم جوابشو بده ... .

فردا اول مهره ...خب من که هیچ حسی ندارم به جز دلتنگی ...برای دوستام (مخصوصا نوشی که رفته رامسر)  ... برای اون زمان ... برای مدرسه ... برای اول مهر ... کاش بزرگ نمیشدم ! کاش بزرگ نمیشدیم !

اولین روز پاییز ... عاشق پاییزم ... با اون برگای زرد و قرمزش که بین زمین و آسمون خودشونو بدست فراموشی میسپارن و با درختی که ازش جدا میشن بای بای میکنن ... عاشق صدای خش خش برگام که با گذاشتن هر قدم روشون تمام وجودو خالی میکنن ... عاشق غم زردشم ... غمی که گرچه زود بود اما به دلم نشست ... یاد اون روزا میفتم ... مثلا زمانی که میخواستم برم کلاس اول ... مامان و بابا و محمد منو بردن مدرسه ... یادم نیست چه حسی داشتم اما تو عکسام معلومه انگار هم نگرانم هم خوشحالم ... یاد اون روزا چه قدر شیرینه ...

چهارشنبه 28 شهریور 1386
وقتی رفتی...

وقتی رفتی دنیامون تیره و تار شد

دلمون از رفتنت چه بی قرار شد

وقتی رفتی همه جا انگار قفس شد

همه لحظه های شیرین واسمون چه بی نفس شد

میدونستی که میری، اما به ما نگفته بودی

واسه ی رفتنت انگار که دعا هم کرده بودی

اون روزا یادم میاد که به امامزاده میگفتی

نمیخوای بمونی اینجا، خسته بودی ، خودت گفتی

اون روزایادم نمیره ، دیگه بابایی نبودش

دیگه حتی توی خونه سرو صدایی نبودش

همه چیزو برده بودی با خودت از توی خونه

داداشی چه بی قرار بود، میگرفت همش بهونه

اشکمون از چشمامون حلقه حلقه جاری میشد

دلمون از شادیها لحظه لحظه خالی میشد

حالا پنج ساله که رفتی،نیستی دیگه توی خونه

اما دل هر روزو هر شب هنوزم از تو میخونه

حالا من با پای خسته میام هر هفته کنارت

میامو میشینم اونجا، سر اون سنگ مزارت

میامو گل های سرخ رو میکنم پرپر رو سنگت

تا یادم بمونه نیستی، رفتی با یه دنیا رنگت !

                                                                 تقدیم به بابای خوبم .تولدت مبارک .

                                                                      آیدا (۲۸/شهریور/۱۳۸۶)

 

 


دوشنبه 26 شهریور 1386
امشب

به یاد یاد تو امشب به ماه سلام میکنم

 

به یاد عشق تو امشب،ستاره رام میکنم

 

به جان مستی و عشقم قسم که هر شب را

 

به امید دیدن رخت درون آسمان، صبح میکنم

 

به روی تخته سنگی و کنار دریایی

 

نشسته ام و گوش ماهی جفت میکنم

 

به زیر شن های ساحل نمناک

 

تمامیه وجود غرق شده ام را دفن میکنم

                                              

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.